بنام خدا
کسي به فکر گلها نيست.
کسي به فکر ماهيها نيست.
کسي نميخواهد باور کند که باغچه دارد مي ميرد.
هدي 10 سال بيشتر نداشت .هدي ديگر نه پدر دارد نه مادر ديگر نميتواند با سه برادر کوچکش به همراه خواهرش بازي کند.
ديگر دست نوازشگر مادر او را نوازش نميکند .
ديگر پدر او را در اغوش نميکشد .
ديگر خنده هاي معصومانه برادر 3 ماهه اش را نميبيند.
هدي تنهاست.
صداي ناله هاي او وصداي بابا گفتن او در پس صوتها و کفهاي جام جهاني گم شد.
دلم ميخواهد اين زندگي را ترک کنم .دلم ميخواهد نباشم تا اينهمه قساوت و بي تفاوتي را نبينم .اين روزها احساس ميکنم که ديگر اين دنيا جاي من نيست.